ساقیا بده جامی ، زان شراب روحانی
تا دمی بیاسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست ، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی
بی وفا نگار من ، می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی
ما از دوست غیر از دوست ، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنّت ای زاهد ، بر تو باد ارزانی
زسم و عادت رندیست ، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده ، می کند گریبانی
زاهدی به میخانه ، سرخ روز می دیدم
گفتمش : مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانه دل ما را از کرم ، عمارت کن
پیش از آن که این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
تصویری داشتم خیال کردم که در ساحل دریا با خدا قدم میزنم... در آسمان تصویری از زندگی خود دیدم همه جا دو ردّپا دیدم! یکی از آن من و دیگری جا پای خدا بود...!وقتی درآخرین تصویرزندگیم به روی شنهانگاه کردم،دیدم که گاهی فقط یک ردّپا میبینم... دریافتم اینها در سخت ترین شرایط زندگیم بود...! از خدا پرسیدم: خدایا!فرمودی اگر به تو ایمان بیاورم،هرگز تنهایم نخواهی گذاشت...پس چرا درسخت ترین مواقع زندگیم، ردّپایی از تو نمیبینم؟!چرا رهایم کردی؟! فرمود:فرزند عزیزم... تو را دوست دارم...و هرگز تنهایت نگذاشته و نمیگذارم!!! اگر در سخت ترین اوقات فقط یک ردّپا میبینی،آن ردّپای من است که تو را به دوش کشیده ام......
نویسنده:نامشخص
اى که خم شد ز غمِ مرگِ برادر کمرت داغِ دامادِ رشیدت زده بر دل شررت
کشته گشتند جوانان عزیزت به برت اى شهیدى که لبِ تشنه بریدند سرت
لاله سان سوخت ز داغِ علی اکبر جگرت
تا کشیدى ز غم و درد به سر ، ساغر را خوشدل ازخویش نمودى به جهان داوررا
گو تو اى بادِ صبا ، آن شهِ بی یاور را تشنه لب هیچ مسلمان نکُشد کافر را
تو چه کردى که لبِ تشنه بریدند سرت ؟
دنباله در ادامه مطلبادامه مطلب ...
انسانیت ، جویباری از روشنایی است که از دشت های ازل تا دریای ابد جریان دارد.
جبران خلیل جبران
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام.
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من ، میکند به کار من خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم درقمارعشق ای دل،کی بودپشیمانی؟
مازدوست غیرازدوست،مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم وعادت رندیست،ازرسوم بگذشتن آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم گفتمش:مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهی دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی
قصه ی وکیل صدر جهان که متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید روکشان که کار جهان سهل باشد عاشقان را
این روایت بگونه ای به خاندان صدر که سالیان در بخارا حاکم بودند نسبت داده میشود که در آن یکی از دوستان نزدیک "صدر جهان" که از او به "وکیل صدر جهان" یاد شده، به جنایتی متهم میشود و چون نمیتواند ثابت کند که مقصر نیست از ترس جان فرار میکند و پس از ده سال از شدت عشق به "صدر جهان "، پشیمان راه بخارا در پیش می گیرد و نصیحت ناصحان در وی اثر گذار نمیشود....
شارحان در باب این داستان گفته اند که عشق وکیل صدر جهان به دوست قدیمی و شدت این ارادت به عشق مولانا و شمس میماند و بنا بر نص صریح ابیات قصد از بخارا منبع دانش و دانایی است این داستان سراسر حاوی ابیاتی است که مولانا در حاشیه ی داستان اصلی چند بیتی به نصیحت و نتیجه گیری پرداخته است.
در بخـــــــارا بنده ی صدر جهــان متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سر گردان بگشت گه خراسان گه کهستان گاه دشت
دنباله در ادامه مطلبادامه مطلب ...