ساقیا بده جامی ، زان شراب روحانی
تا دمی بیاسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست ، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی
بی وفا نگار من ، می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی
ما از دوست غیر از دوست ، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنّت ای زاهد ، بر تو باد ارزانی
زسم و عادت رندیست ، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده ، می کند گریبانی
زاهدی به میخانه ، سرخ روز می دیدم
گفتمش : مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانه دل ما را از کرم ، عمارت کن
پیش از آن که این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی
نرم نرمک می رسد اینک بهار...
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
شعر از: فریدون مشیری
نوروز 1391 مبارک باد
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
گفتگو با خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میکنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی ؟
من در پاسخ گفتم: اگر وقت دارید
خدا گفت : وقـت من بینهایت اسـت
پرسیدم: چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد ؟
خدا پاسخ داد: کـودکیـشـان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند
بنا بر این نــــه در حــال زنـدگــی مــی کـنـنـد نــــه در آیـنـده
منبع : shabahang.epage.ir
تصویری داشتم خیال کردم که در ساحل دریا با خدا قدم میزنم... در آسمان تصویری از زندگی خود دیدم همه جا دو ردّپا دیدم! یکی از آن من و دیگری جا پای خدا بود...!وقتی درآخرین تصویرزندگیم به روی شنهانگاه کردم،دیدم که گاهی فقط یک ردّپا میبینم... دریافتم اینها در سخت ترین شرایط زندگیم بود...! از خدا پرسیدم: خدایا!فرمودی اگر به تو ایمان بیاورم،هرگز تنهایم نخواهی گذاشت...پس چرا درسخت ترین مواقع زندگیم، ردّپایی از تو نمیبینم؟!چرا رهایم کردی؟! فرمود:فرزند عزیزم... تو را دوست دارم...و هرگز تنهایت نگذاشته و نمیگذارم!!! اگر در سخت ترین اوقات فقط یک ردّپا میبینی،آن ردّپای من است که تو را به دوش کشیده ام......
نویسنده:نامشخص
انسانیت ، جویباری از روشنایی است که از دشت های ازل تا دریای ابد جریان دارد.
جبران خلیل جبران
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام.