مجله ادبی - هنری شهپر سیمرغ

مجله اینترنتی کارشناسان ارشدرشته زبان و ادبیات فارسی ورودی بهمن88دانشگاه آزاداسلامی جیرفت

مجله ادبی - هنری شهپر سیمرغ

مجله اینترنتی کارشناسان ارشدرشته زبان و ادبیات فارسی ورودی بهمن88دانشگاه آزاداسلامی جیرفت

معرفی شاعر و هنرمند جوان معاصر

معرفی شاعر و هنرمند جوان معاصر " میترا جویا " با قلم توانای خودش

من میترا جویا هستم و در نخستین روز خرداد ماه 1363 در خانواده ای هنرمند در شهر زیبا و ساحلی رامسر ، به دنیا آمدم. مادرم فاطمه ملک زاده ( پژواک ) از شاعران خوب معاصر و صاحب آثار متعدد است . روزهای کودکی و نوجوانی را ، دوشادوش مادرم در انجمن ها و محافل ادبی سپری کردم . علاقه و عشق وافر به تحصیل ، دلیل محکمی بود برای اینکه در طول سال های تحصیل ، همواره به عنوان شاگرد ممتاز شناخته شده و بارها در آزمون ها و المپیادهای مختلف علمی ، حائز رتبه های برتر شدم  . سرانجام در سال 88 ، با رتبه ای خوب پا به عرصه علمی دانشگاه تبریز گذاشتم . در دانشگاه از دانشجویان فعال در کانون های مختلف بودم و سرانجام نیز، بزرگترین انجمن ادبی دانشگاه را تحت عنوان  ( همدلان ) تاسیس کزدم  که هر هفته با مشقت ها و مصیبت های بسیار زیادی تشکیل می شد و میزبان صدها نفر از دانشجویان مشتاقی بود که دقایقی طولانی قبل از شروع برنامه در پشت درب های سالن ، به انتظار می ماندند .( همدلان) را با عشق آغاز کردم و 3 سال مجری و مدیر برنامه های آن بودم و در این راه تعداد بسیار زیادی از دوستان و دانشجویان مشتاق در کنارم و دوشادوش من ، تلاش کردند . ( همدلان ) تجربه ای بسیار بزرگ برای شروع تجربیات دیگر در زندگی ام بود و هرچند این فضا در محیط دانشگاه ایجاد شده بود ، اما مدیریت بر کارها و هدفمندی در امور ،  را به من آموخت . از سال های کودکی همیشه آرزو داشتم با ورود به عرصه کار و تلاش ، استقلال و حضور فعال در  جامعه  را تجربه کنم  . این امر باعث شد تا در سومین سال دانشگاه ، اختتامیه انجمن همدلان را برگزار کردم و با خداحافظی از همراهان خوبم ، به طور جدی وارد عرصه کار شدم . از 16 سالگی به صورت پاره وقت کارهای زیادی را تجربه کرده بودم : کار در روزنامه ها و نشریه ها، شرکت های تبلیغاتی ، کانون های هنری ، …………... . اما اینبار فرق می کرد . من تصمیم داشتم یک زندگی کامل اجتماعی را تجربه کنم .با توجه به اینکه در طول 3 سال اول دانشگاه ، از دانشجویان خوب دانشگاه بودم ، بالاخره موفق به جلب رضایت از اساتیدم شدم و واحدهای باقی مانده را به صورت غیر حضوری و با تلاش و تحمل سختی هایی که گاها " برایم نفس گیر می شد ، به پایان رساندم و ....

دنباله در ادامه مطلب

معرفی شاعر و هنرمند جوان معاصر " میترا جویا " با قلم توانای خودش

من میترا جویا هستم و در نخستین روز خرداد ماه 1363 در خانواده ای هنرمند در شهر زیبا و ساحلی رامسر ، به دنیا آمدم. مادرم فاطمه ملک زاده ( پژواک ) از شاعران خوب معاصر و صاحب آثار متعدد است . روزهای کودکی و نوجوانی را ، دوشادوش مادرم در انجمن ها و محافل ادبی سپری کردم . علاقه و عشق وافر به تحصیل ، دلیل محکمی بود برای اینکه در طول سال های تحصیل ، همواره به عنوان شاگرد ممتاز شناخته شده و بارها در آزمون ها و المپیادهای مختلف علمی ، حائز رتبه های برتر شدم  . سرانجام در سال 88 ، با رتبه ای خوب پا به عرصه علمی دانشگاه تبریز گذاشتم . در دانشگاه از دانشجویان فعال در کانون های مختلف بودم و سرانجام نیز، بزرگترین انجمن ادبی دانشگاه را تحت عنوان  ( همدلان ) تاسیس کزدم  که هر هفته با مشقت ها و مصیبت های بسیار زیادی تشکیل می شد و میزبان صدها نفر از دانشجویان مشتاقی بود که دقایقی طولانی قبل از شروع برنامه در پشت درب های سالن ، به انتظار می ماندند .( همدلان) را با عشق آغاز کردم و 3 سال مجری و مدیر برنامه های آن بودم و در این راه تعداد بسیار زیادی از دوستان و دانشجویان مشتاق در کنارم و دوشادوش من ، تلاش کردند . ( همدلان ) تجربه ای بسیار بزرگ برای شروع تجربیات دیگر در زندگی ام بود و هرچند این فضا در محیط دانشگاه ایجاد شده بود ، اما مدیریت بر کارها و هدفمندی در امور ،  را به من آموخت . از سال های کودکی همیشه آرزو داشتم با ورود به عرصه کار و تلاش ، استقلال و حضور فعال در  جامعه  را تجربه کنم  . این امر باعث شد تا در سومین سال دانشگاه ، اختتامیه انجمن همدلان را برگزار کردم و با خداحافظی از همراهان خوبم ، به طور جدی وارد عرصه کار شدم . از 16 سالگی به صورت پاره وقت کارهای زیادی را تجربه کرده بودم : کار در روزنامه ها و نشریه ها، شرکت های تبلیغاتی ، کانون های هنری ، …………... . اما اینبار فرق می کرد . من تصمیم داشتم یک زندگی کامل اجتماعی را تجربه کنم .با توجه به اینکه در طول 3 سال اول دانشگاه ، از دانشجویان خوب دانشگاه بودم ، بالاخره موفق به جلب رضایت از اساتیدم شدم و واحدهای باقی مانده را به صورت غیر حضوری و با تلاش و تحمل سختی هایی که گاها " برایم نفس گیر می شد ، به پایان رساندم و در طول یکسال باقی مانده دوره کارشناسی ، به طور تمام وقت در کارخانه ای به عنوان مدیر یکی از بخش ها ، استخدام شدم  .هم زمانی درس و تحصیل گاها" مجبورم می کرد شب ها تا دیر وقت در کارخانه کار کنم و صبح ها با گرفتن مرخصی های ساعتی به دانشگاه می رفتم  و این ترتیب دوره کارشناسی به پایان رسید . تجربه کار در کارخانه ، دریچه ای دیگر از زندگی را به رویم گشود که قبل از آن حتی تصورش را هم نمی کردم . آشنایی با آهن و فولاد ، قلمم را سخت تر و به مرور زمان سیاه تر می کرد و  موضوع  ( انسان در زندگی اجتماعی ) محور اصلی نوشته هایم شد. دوری از خانواده و زندگی در شهری که حتی زبان مردمانش را هم نمی دانستم و با فرهنگ و تعصب هایشان بیگانه بودم ، شخصیتم را از نو شکل داد و یاد گرفتم در لحظه لحظه های زندگی چطور با پیشامدها و سختی ها برخورد کنم .  دلم می خواست  در کار از حداکثر توان و دانشم  استفاده کنم و این باعث شد با جلب موافقت مدیریت کارخانه ، همزمان با کار ، تحصیل در رشته مدیریت استراتژیک در تهران را ادامه بدهم . گاها اتفاق می افتاد از شروع هفته تا پایان  روزهای چهارشنبه ، بیش از 80 ساعت کار می کردم و روزهای پنج شنبه و جمعه با اشتیاق در کلاس های درس حضور می یافتم و این گونه بود که 2 سال دیگر نیز سپری شد . گاهی پیش می آمد که بیش از 72 ساعت به درستی نمی خوابیدم ، اما همچنان عشق به کار و تلاش ، سرپا نگاهم می داشت .  فهمیده بودم زندگی یعنی تلاش و مبارزه و  اگر من از فرصت هایم استفاده نکنم ، حتما دیگری از آن استفاده خواهد کرد. زندگی بزرگتر می شد و محدوده کارم وسیع تر و اشعارم رنگ و بوی واقعی تری از زندگی  حقیقی  به خود می گرفت . گاهی آرزو می کردم کاش شبانه روز 40 یا 50 ساعت بود تا بتوانم کارهای بیشتری انجام بدهم . به طور همزمان در چند کارخانه و شرکت کار می کردم ، می نوشتم و مطالعه می کردم . یک بار در سر در یکی از کارخانه ها لوح سنگی را دیدم که نوشته ی روی آن تاثیر زیادی بر روی ذهنم داشت  : ( صبح ها وقتی ساعت 9 از خواب بیدار می شوی ، به یاد داشته باش که جهان ساعت ها قبل از تو از خواب برخواسته است ) و اعتقادم به این حرف باعث شد حالا سال هاست که صبح زود از خواب بیدار می شوم و زندگی روزمره ام از 6 صبح آغاز می شود .در طول این چند سال ،   با گروه های موسیقی زیادی در تبریز  آشنا شدم . مادرم در تمام روزهای زندگی خود ساعت های طولانی به موسیقی گوش می کند و من به این باور رسیده ام که  تلفیق جدایی ناپذیر شعر و موسیقی ، حقیقتی انکار ناپذیر است . دلم می خواست دنیای موسیقی را نیز تجربه کنم . به این ترتیب  آموزش گیتار کلاسیک را در نزد استادم هومن عربیان آغاز کردم . در طول سال هایی که شعر می نوشتم ،در تمام سبک های شعری قلم زدم  و در این راه تاثیر فروغ  فرخزاد و مادر بی نظیرم (فاطمه  ملک زاده ) ، بر روی آثارم ، غیر قابل انکار بوده و هست . بالاخره در شهریور ماه 1389 پس از ده سال نوشتن در سکوت ، به اصرار مادرم و یکی از اساتید همیشه همراهم ، استاد بهمن بزرگی نوشهری ، اولین مجموعه از اشعارم را به دست چاپ سپردم . هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی که تصمیم گرفتم اشعارم را برای چاپ انتخاب کنم ، هراسان بودم که من اصلا " شعر خوب و قابل نشر دارم یا نه ؟ سخت گیری ، همیشه جزئی از شخصیت ذاتی ام بوده و هست و این خصوصیت اخلاقی ،  از کار در کارخانه و زندگی اجتماعی  تا زندگی شخصی و هنری ام نفوذ کرده است . سرانجام حاصل سال ها نوشتن ، کمتر از 50 شعر منتخب شد  و به این ترتیب اولین مجموعه اشعارم به نام : ردپائی در کویر ، شکل گرفت . یک سال طول کشید تا پس از بارها رد و تائید صلاحیت اشعار  ، کتاب در مهرماه 90  توسط انتشارات شلاک به چاپ رسید . در طول دو سال گذشته اشعارم در مجموعه هایی مانند: مرواریدهای ساحلی خزر ، شمع ها و پروانه ها ، شاعران معاصر مازندران و  نیز هفته نامه ها و نشریات و وبلاگ های مختلف ، به چاپ و نشر  رسید . از فروردین ماه 90 به طور جدی ،نوشتن شعر در سبک ترانه را شروع کردم . اما با توجه به مشکلات و سلیقه های موجود در موسیقی کنونی کشور ، پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که : تنها صداست که می ماند .............. و تصمیم گرفتم ترانه و اشعارم را به صورت دکلمه و با صدای خودم ، منتشر کنم .در طول این سال ها تمام تلاشم بر این بود که هیچ گاه تکراری و سبک ننویسم ، از کلمات حراجی و نخ نما و ترکیب های کهنه و رنگ و رو رفته ، استفاده نکنم و همیشه دوست داشتم و دلم می خواسته است  که خودم باشم . هیچ وقت دوست ندارم ، تکرار کسی دیگر باشم . دلم می خواهد بهترین آنچه هستم ، باشم   . حالا سال هاست که روزها تا دیر وقت  شب ، کار می کنم و شب تا نیمه های آن ، مطالعه و موسیقی و شعر . دعای محبوبی دارم از ( جبران خلیل جبران ) که سال هاست هر روز صبح پس از بیدار شدن از خواب و شب ها قبل از خواب ، آن را زیر لب زمزمه می کنم : پروردگارا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم ، دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم ، بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم ، مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردمان آن

مطابق میل من رفتار کنند  ( الهی آمین )

هیچ چیزی برایم مهم تر از این نیست که فراموش نکنم چه کسی هستم و مردم و دوستان خوبم چه نقش بزرگی در زندگی ام دارند .پس صادقانه و با همه ی قلبم می خواهم بگویم : دوستتان دارم و برایم ارزشمندید و احترام به انسان ها ، تمام ایدئولوژِ ی من است .

و آخرین حرفم با مخاطبانم این است : مادامی که سبز هستی در پی آنی که برسی ، آنگاه که رسیدی آغاز پوسیدن توست ............... پس تمام زندگیتان را به سبز ماندن بگذرانید . گاهی اوقات نرسیدن ، بهترین هدف برای رسیدن به خیلی چیزهاست .

 

با عشق و احترام – میترا جویا

منبع : وب سایت رسمی میترا جویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد