اى که خم شد ز غمِ مرگِ برادر کمرت داغِ دامادِ رشیدت زده بر دل شررت
کشته گشتند جوانان عزیزت به برت اى شهیدى که لبِ تشنه بریدند سرت
لاله سان سوخت ز داغِ علی اکبر جگرت
تا کشیدى ز غم و درد به سر ، ساغر را خوشدل ازخویش نمودى به جهان داوررا
گو تو اى بادِ صبا ، آن شهِ بی یاور را تشنه لب هیچ مسلمان نکُشد کافر را
تو چه کردى که لبِ تشنه بریدند سرت ؟
دنباله در ادامه مطلبادامه مطلب ...
این خاک به خون عاشقان آذین است *** این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد *** اسب تو که زین و یال آن خونین است
انسانیت ، جویباری از روشنایی است که از دشت های ازل تا دریای ابد جریان دارد.
جبران خلیل جبران
روزی غرق در فکر ناگهان خود را در دیاری یافتم دور دست و غریب دیدم کامل مردی در کنار من است با نگاهی مهربان به نرمی از من پرسید " چرا اینطور گرفته ای "
گفت : شاید از من کمکی ساخته باشد.
گفتم به دنبال حقیقت می گردم.
گفت :در خود فرو رو و کلیدش را در قلبت می یابی.
چگونه؟ خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن انوقت حقت در قلبت می تابد .
منبع : وبلاگ نغمه های عشق
شنیدم که به روزگار خسرو، اندر وقت وزارت بزرجمهر حکیم ،رسولى آمد از روم. خسرو بنشست چنانکه رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و مى خواست که بارنامه کند که مرا وزیر داناست. در پیش رسول با وزیر گفت: اى فلان،همه چیزها که در عالم است تو دانى؟ بزرجمهر گفت:من ندانم اى خدایگان جهان. خسرو از آن سخن طیره شد و از رسول خجل گشت.پرسید که پس همه چیز که داند؟بزرجمهر گفت: همه چیز همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.
کیکاووس بن اسکندر،قابوس نامه
نظیر:
اهل خرد گر چه درین ره بسند در همه چیزی نه به تنها رسند
جمله همه راه بدین پی برند ورنه ازاین باغچه گل کی برند؟
هر چه در آفاق ز خیر و ز شر هر که در آفاق،شناسد مگر؟
سفره حکمت نه به یک جا نهند تحفه دانش نه به یک تن دهند
اهل معانی که سخن پرورند هر یک از این گنج نصیبی برند
عقل در این ره همه دانی ندید او همه دانست که عقل آفرید
هر شجری را ثمری داده اند هر صدفی را گهری داده اند
خواجوی کرمانی،دیوان
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام.