ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گویند روزی "فلاطُن" نشسته بود ، با خاصان شهر، مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخنی همی گفت در میانه سخن گفت: ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت افلاطن بزرگوار مردی است که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد.
خواستم که شکر او به تو رسانم افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل تنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم، از من چه رنج آمد تو را که چنین تنگ دل گشتی؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولکن مرا مصیبتی ازین بتر چه بُود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه کنم از آن کار و این غم مرا آنست که هنوز جاهلم که ستوده جاهلانم،چه ستوده جاهلان هم جاهلان باشند.
کیکاووس بن اسکندر ، قابوسنامه
نظیر:
سر راه حکیمی فحل و دانا شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد آن دیوانه را با عاقلان جنگ سر و کارش همیشه بود با سنگ
ولی چشمش که بر دانا فتادی بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتار او دانا بر آشفت در اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقینا" از جنون در من نشانست که این دیوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا که تا زایل شود جنسیت از ما
ایرج میرزا ، دیوان